ارزویی که تحقق یافت....

و خداوند به هر کس که بخواهد بی حساب عطا میکند.....

 

متن بالا تو ماه رمضان سال93 مدام تو ذهنم بود و مدام تکرار میکردم...

 

و خداوند باز به من عطا کرد بدون درنظر گرفتن لیاقتم.....

سلام غنچه من...

سلام غنچه مامان و دوستای مهربون... عزیزدل مامان این روزا سخت در حال بزرگ شدنه دل دردام1کوچولو بیشتر شده و کمرم هم گهگداری درد میکنه.عصر جمعه خاستگاری خالت بود مامانی کلی شما اذیت شدی اخه مامانی اصلا استراحت نکرد و در حال جنب و جوش بود ولی کلی خوش گذشت.مهمونا از راه رفتنم فهمیده بودم که باردارم.واقعا بد راه میرم نمیدونم چرا . شب که مهمونی تمام شد دل درد و کمر درد من شروع شد ولی به روی خودم نیامد آخه نی نیم حق داشت من اذیتش کرده بودم... مامانم که برگه سونو نمیده که بزارم تو وب تا بماند برا یادگار.عاشق نی نیمه امشب حتما میرم دکتر.نگران شدم اخه بعد صدای قلب فرشتمو هم نشنیدم ...
23 شهريور 1393

پایان استرس....

سلام عزیزدل مامان عشق مهربونم.... خداروشکر تمام شد چند روز توام با استرس و مدیر عزیز و مهربونمون الان تو بخش هستن و خطر رفع شده ...واما از حال و روز خودم بخوام بگم این روزا نمیدونم چرا نگرانم اخه دکتر نه سونو برام نوشته نه دقیقا میدونم فرشتم در چه وضعیتیه.شکمم گهگداری درد میگیره سرفه های اون سرماخوردگی شدید تو وجودم مونده و بعضی وقتا بدجور کلافم میکنه نمیتونم غذا بپزم از کسی هم که نمیشه انتظار داشت هر کس میبینه منو از زایمان طبیعی بد میگه و میترسونه منو.....اصلا یه وضع ناجوری دارم .دلم میخواد صدای قلب فرشتمو بشنوم شاید دلم اروم شه.الان هم یکم دلم درد میکنه....خدایا عشقمو برام حفظ کن.....
15 شهريور 1393

التماس دعا...

سلام غنچه مامان و دوس جونیای عزیز... دیروز بدترین روز زندگیم بود.مدیرمون در اثر تصادف دچار ضربه مغزی شدن والان تو ICU بستریه. از وقتی این خبرو شنیدم دم به دقیقه اشکم سرازیر میشه.از اون دسته ادمایی بود که هر وقت باهاش حرف میزدم فقط احساس ارامش بهم دست میداد.نه من بلکه همه از این اتفاق فوق العاده متاثرن.دیشب اصلا خواب ب چشام نیومد.مدام براش دعا کردم.3تا فرزند قدو نیم قد داره خدا بحق پاکی و معصومیت بچه هاش پدرشونو حفظ کنه براشون.قرار بود اول مهر بره حج.چقد ذوق داشت خدایا ارزوی دوباره دیدنشو رو دل بچه هاش نزار.خدا ب حق این ماه عزیز شفای همه مریضا بخصوص مریض مارو عنایت بفرما.خدایا هی...
12 شهريور 1393

روزمرگی....

سلام به عجق ناز خودم و دوست جونیای عزیز... زندگی روال عادی خودشو طی میکنه.همه خوشحالن از بارداری من و با دیدنم کلی تبریک میگن.مامانی ماه آینده عروسی عمه جانته و خانواده باباییت سخت مشغول تدارک چیدن برا مراسمن.ولی من فعلا مثل 1دختر خوب اروم نشستم و کمک چندانی بهشون نمیکنم. فدای قدمات بشه مامانت که با امدنت بساط عروسی ب پا شد راستی1خبرجالب از وقتی که فرشته امده تو دلم همه دلشون هوای نی نی کرده و مشتاقانه پیگیر این قضیه هستن فکر نکنی حسودیشون شده نه عزیزدلم .قفونت بلم زود بیا پیشم.روزای پر استرسی رو میگذرونیم نمیدونم تو دلم چه خبره.بدیش اینه هنوز کوچولویی و تکون نمیخوری حدااقل خیالم ر...
9 شهريور 1393

حال این روزای من....

سلام به روی نشسته فرشته کوچولوی خودم امیدوارم حالت خوف باشه مامان طلا. اگه از حال مامانت سوال کنی میگم بدک نیستم ولی اوضام جالب هم نیست.سرفه زیاد امونمو بریده.شبا خواب ندارم.مدام تو فکر توام باهات حرف میزنم بابایی دیروز بوست کرد میخواستم بکشمش ولی بخاطر تو کوتاه امدم من حسود نیستم .زیاد حوصله ندارم دوس دارم فقط بخوابم و یادم بره تمام مسائل ریز و درشت زندگی رو.... منتظر دوشنبه هستم که برم جواب ازمایشو بگیرم و برم پیش دکتر ببینم وضع جسمی خودم چطوره.دیشب کلی با پسر عموت بازی کردم زودی بیا مامانی باهاش بازی کن.البته شک میدونم که بهت اجازه بدم اخه فحش یادت میده...
2 شهريور 1393

حس عجیب...

سلام فرشته من.... دیشب رفتم دکتر و سونورو نشونش دادم ...قفون چشات شم که ایقد خوش عکس و کوچولویی.خانم دکتر 1نگاه دقیق انداخت بعد گفت نی نیت سالمه مشکلی هم نداره.وای خداروشکررررررر.گفتم چقد کوچولوست گفت اتفاقا به نظر من قد بلند میشه.نسبت به جنین های دیگه در این سن قدش بلندتره ...نه اینه مامانی و باباش قد بلندن فرشته من نخواسته کم بیاره قراره از من و باباش قد بلندتر شه فداش بشم.واما1 حس عجیب.... من هر روز میرم وبگردی تا نی نی های دیگه رو ببینم و لذت ببرم دیروز تو1وبلاگ بودم که نی نی شون فوت کرده بودمتاسفانه بعد خوندن مطالبش آنچنان دل و کمرم درد گرفت که زنگ زدم بابایی گفتم برام و...
30 مرداد 1393

تجربه اول...

سلام عزیزدل مامان... دیروز یعنی مورخ26/05/1393 برا اولین سونو بارداری اقدام کردم.ولی یکم خرد تو ذوقم حقیقتا.من فکر میکردم الان که برم صدای قلب بچمو میشنوم باورت نمیشه مامانی تا نوبتم شد چند بار از خیال دیدنت بغل گرفتنت شنیدن نفسات گریم گرفت.خیلی سخت جلو خودمو گرفتم.وقتی اسممو صدا زدن بال دراوردم.خوابیدم رو تخت چشم به مانیتور بود.دکتر که اول پیدات نمیکرد نگران شدم ولی بعد چند دقیقه دیدمت.حقیقتا فکر نمیکردم ایقد کوچولو باشی.دکتر گفت پشتت به مانیتوره نمیشد دیدت درست. عکسی هم ازت گرفت نامفهوم بود.پرسیدم قلبت تشکیل شده؟گفت اره.ولی دلهوره داشتم نمیدونم چرا.پاشدم گفت جنین7هفته و 3روز سن دا...
27 مرداد 1393

استرس همراه با شوق....

کلا از اون دسته ادم هایی هستم که خودمو و احساسمو خوب میتونم کنترل کنم.باید برم سونوگرافی.احساسم نامفهومه برام.استرس دارم که نکنه مشکلی باشه البته خدای نکرده از طرف دیگه ذوق دارم که ببینم فرشته کوچولوم در چه حالیه؟قلبش میزنه؟فداش بشم امروز زنگ زدم بیمارستان باید عصر برم سونو..شاید فردا رفتم چون آزمایشامو هم باید انجام بدم.دیروز عصر رفتم بازار برا خودم مانتو و شلوار درست حسابی بخرم.پیدا نکردم اخه همه تنگ بودن ، برا فرشتم هم لباس مناسب ندیدم که بخرم.امید زندگیم کی باشه که صدای قلب ک کوچولوتو بشنوم.... ...
25 مرداد 1393